میشود با من بیایی تا آن بالا که دست هیچ کس به علاقه مان نرسد که
پای هیچ کس به صحبتمان باز نشود انگار که آدم و حوا را به بلندترین
کوه دنیا رها کرده باشند و کسب باشد تا شعری ازتو بگوید می شود
با من همراه شوی می ایستیم بر بلندترین بام شهر همان جا که ازدحام
زیر پاهای مان و وول می خورد ارتفاع که ترس ندارد و جانم این شلوغی
مردم است که نگرانم می کند آخر می دانی جام در دل این شهر تمام علاقه ها چشم می خورند
:: برچسبها:
دلنوشته چشمان بی فروغ,
|